دخترم وقتی فهمید بابایش نمی‌آید، تب کرد+ فیلم

تهران- آژانس خبری کارآفرینان اقتصاد- همسر شهید مدافع حرم تعریف می‌کرد که «قرار بود از سوریه برگردد،۵۲ روز از رفتنش گذشته بود؛ آخرین لحظه‌ها، خبر دادند سوریه برف آمده و هواپیما نمی‌تواند پرواز کند، بمیرم، دخترم وقتی فهمید بابایش نمی‌آید، تب کرد. بمیرم برای سه‌ساله امام حسین(ع) ».

به گزارش خبرنگار ایثار و شهادت آژانس خبری کارآفرینان اقتصاد، ۱۶ خرداد مصادف با سالروز شهادت جواد محمدی است. وی چهارمین شهید مدافع حرم از شهر درچه استان اصفهان است که ۱۱ خرداد سال ۹۶ به صورت داوطلبانه به کشور سوریه اعزام شد و در سال ۹۶ همزمان با ۱۱ ماه مبارک رمضان به شهادت رسید. پیکر مطهرش بعد از گذشت ۲۵ روز پیدا شد و به دُرچه بازگشت.

شهید محمدی یکی از جوانان دهه ۷۰ و از فعالان فرهنگی و انقلابی در شهر درچه بود. وی از دوران نوجوانی به فعالیت‌های انقلابی پایگاه‌های بسیج جذب شد و بعدها وارد سپاه پاسداران شد. این شهید مدافع حرم قبل از شهادت گفت: این راه که می‌رویم، طریق القدس و ان شاء الله نابودی رژیم صهیونیستی است. من برای برادران پاسدار و رفقای عزیزم پیامی دارم و آن این که شهادت، نوع مرگ را تغییر می‌دهد اما وقت مرگ را عوض نمی‌کند.

دخترم وقتی فهمید بابایش نمی‌آید، تب کرد+ فیلم
شهید جواد محمدی، مدافع حرم حضرت زینب(س)

محمدی افزود: اگر لایق باشیم و در جامعه به گونه ای عمل کرده باشیم و مسیر زندگی در راه ولایت باشد، شهادت در کالبد ما می آید و به شهادت می رسیم. بنابر این از مرگ نترسیم؛ مرگ حتی در رختخواب هم گریبان آدمی را می گیرد. لذا سعی کنیم به گونه ای حرکت کنیم که خدا ما را با شهادت از دنیا ببرد.

این شهید مدافع حرم گفت: با این بیت شعر از حافظ به سمت انقلاب هدایت شدم «در مسلخ عشق جز نکو را نکشند؛ روبه صفتان زشت خو را نکشند» ان شاء الله ما روبه صفت نباشیم و در مسلخ عشق کشته شویم.

«بی‌برادر» و «دخترها بابایی‌اند»

کتاب بی برادر که توسط بهزاد دانشگر به رشته تحریر درآمده، روایت‌هایی از زبان دوستان و همرزمان شهید محمدی است. کتاب دخترها بابایی‌اند هم روایتی پراحساس از خانواده شهید محمدی به قلم بهزاد دانشگر و زهرا کرباسی است که به کوشش انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است.

دخترم وقتی فهمید بابایش نمی‌آید، تب کرد+ فیلم

در بخشی از این کتاب آمده است: دلم می‌خواهد بابا بهم غذا بدهد. بابا وقتی بود، برایم لقمه می‌گرفت. خودم بلدم بخورم ولی بابا لقمه می‌گرفت. خب دوست داشتم. به قول بابا، دخترها بابایی‌اند. بابا هم دوست داشت. لقمه‌هایش ماشین می‌شدند و می‌رفتند توی دهانم. انگار دهان من پارکینگ است. هواپیما می‌شدند، کشتی می‌شدند، سفینه آدم‌فضایی‌ها می‌شدند. هرچه می‌شدند دوست داشتند بروند توی شکم من.

در بخش دیگری از کتاب دخترها بابایی‌اند به نقل از همسر این شهید آمده است: روزی که قرار بود از سوریه برگردد،۵۲ روز از رفتنش گذشته بود. من و فاطمه سر از پا نمی‌شناختیم. مثل بچه‌هایی شده بودیم که قرار است بروند جشن و لحظه‌شماری می‌کنند. قرار شد برویم برایش هدیه بخریم. فاطمه گفت بلوز و شلوار بخریم. خریدیم. گل و سبزه هم خریدیم اما در آخرین لحظه‌ها، خبر دادند سوریه برف آمده و هواپیما نمی‌تواند پرواز کند. بمیرم، دخترم وقتی فهمید بابایش نمی‌آید، تب کرد. بمیرم برای سه‌ساله امام حسین(ع). نیمه شب بردمش دکتر. گلویش ورم داشت. دکتر گفت به خاطر بغض این‌طور شده. آوردمش توی خانه‌ای که خودم هم دیگر تحملش را نداشتم. فاطمه هربار بیمار می‌شد، می‌گفت بابا آمد؟ می‌گفتم دارد می‌آید. چشمانش را باز نمی‌کرد و دوباره می‌خوابید.

دیدگاه خود را بیان کنید

0 دیدگاه